RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خسته ام

پروردگارا! به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند ، گریه کنم برای

کسانی که هیچگاه غمم را نخوردند ، لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم

ننواختند ، محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند ، عشق بورزم به کسانی که

عاشقم نیستند



+نوشته شده در سه شنبه 90 مهر 19ساعت ساعت 9:56 صبحتوسط خسته ام | نظرات شما ()

 

خدای من اگه من گناهکارم 

اگه خریت کردم 

ولی بنده توام

تو رحمن و رحیمی

تو ستار ا لعیوبی

تو غفار الذنوبی

تو سریع الرضایی

ای خدا کمکم کن اگه من گناهکارم اگه میخوای منو عذاب بدی گناه اون چیه؟

اون که مثل گل پاک و شفافه

اون که معصومه

آه ه ه ه ه ه

ای خدایا من سگه درگاهتم

من هیچی نیستم

به خاطر پاکی اون کمکش کن

خدایا اون بیشتر عذاب میکشه

خدای مهربونم

تو رو به همه مقدسین درگاهت قسم میدم کمکش کن

موفقش کن

تو رو به چشمای پاک و معصومش

تو رو به زهرا(س) تو رو به فرزند زهرا که شرمندشم قسمت میدم

خدایا بدادم برس که جز تو کسی رو ندارم

خدایا به پاکیه اون قسمت میدم کمکش کن

ای عزیز مهربونم تو خودت میدونی تنها امید من تویی

من که جز تو کسی رو ندارم

خدایا نجاتش بده

از بند دنیا و مافیها رهایم کن

خدایا من سلامتی و موفقیتش رو از خودت میخوام

ای زود گذر

بگذر از من

ببخش اون گناهانی رو که باعث اجابت نشدن دعایم شده

خدایا شیطان نفس رو ازم دور کن

میخوام اونی باشم که تو میخوای

خدایا میدونم وقتی میبینی بندت داره ازت دور میشه به گرفتاری و مشکلی دچارش میکنی که تو رو بخونه

و یادش بیوفته که باید بیاد طرفت

 

تو باید دستم رو بگیری..

ای خدای مهربونم تو گفتی هیچی به اندازه اشک چشم بنده گناهکار و پشیمونم برام ارزش نداره

خدایا به همین اشکهام قسمت میدم کمکش کنی و پر رویی منو ببخشی...

ای خدای من دوست دارم ساعتها و روزو شبها باهات حرف بزنم

برات بنویسم

منو از در خونت نرون..

                                                                                                              براش دعا کنین..



+نوشته شده در سه شنبه 90 مهر 19ساعت ساعت 9:36 صبحتوسط خسته ام | نظرات شما ()

سعی کنیم این داستان را تا همیشه به یاد داشته باشیم
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود

او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود

او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت

ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد

طوریکه به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند

کوهنورد همانطور که بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیش را به یاد می آورد.

داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چاره
ای نداشت جز اینکه فریاد بزند:

کمکم کن خدا”.

ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:

از من چه میخواهی؟

- نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.

- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببُر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند

روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت.

و من و شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده ایم؟

آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشیم؟



+نوشته شده در دوشنبه 90 مهر 18ساعت ساعت 3:41 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.

وقتی این مرد از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثل او حتما" به بهشت می رفت.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.

مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت و گفت:

این کار شما تروریسم خالص است!

پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟

ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:

آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.

از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند...به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند...هم را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارها نیست!

لطفا" این مرد را پس بگیرید!



+نوشته شده در دوشنبه 90 مهر 18ساعت ساعت 3:36 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

عاشقی گـــوهــر پاکیست کـــه در هــر کس نیست
اوج پـــــــرواز عـــقـــاب پـــهنه ی کــــرکــــس نیست

نـــاکــســـان شــکـــل کــســـانند ولی پـــشـت نقاب
مــظـــهـــر پــاکــی قـــلـــب جـــامه ی اطلس نیست

گــرچـــه عــاشــق بــه زبـــان هیچ نگوید جــز عشق
لـــیـــک در وادی عــشــق خوش زبانی بس نیست

عـــشـــق طــوفـــان و در آن مـــرد عــمــل بایـد بود
مدعی گـــرچــه خــــوش آواز ولی جـز خس نیست

دلــــک ســاده ی من پــنـــد مــــرا گــــوش بـــگـــیـر
هر که از عشق سخن گفت که آنکس کس نیست

 

 

لاف عـشق و عـاشقی را وه چه آسان می زنیم
خــود خـزانـیـم و دم از شــوق ِ بـهاران می زنیم

بر زبان جاری همه مهر است و عهد است و وفا
لـیـک جـمـلـه در عمل خنجر بـه یـاران می زنیم





+نوشته شده در شنبه 90 مهر 9ساعت ساعت 6:27 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >