RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خسته ام

خسته از حس غریبانه این تنهایی
بخدا خسته ام از این همه تکرار سکوت
بخدا خسته ام از این همه لبخند دروغ
همه عمر دروغ
گفته ام من به شما
گفته ام عاشق پروانه شدم؟
واله و مست شدم از ضربان دل گل؟ شمع را می فهمم؟
کذب محض است
دروغ است
دروغ
من چه میدانم از حس پروانه شدن؟
من چه میدانم گل عشق را میفهمد
یا فقط دلبریش را بلد است؟
من چه میدانم شمع واپسین لحظه مرگ حسرت زندگیش پروانست یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن؟
به خدا من همه را لاف زدم
بخدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم
باختم من همه عمر دلم را به سراب
باختم من همه عمر دلم را به هراس تر یک بوسه به لبهای خزان
بخدا لاف زدم
من نمی دانم عشق رنگ سرخ است ؟ یاآبیست؟
یا که مهتاب هر شب واقعاً مهتابیست؟
عشق را در طرف کودکیم خواب دیدم یک بار
خواستم صادق و عاشق باشم
خواستم مست شقایق باشم
خواستم غرق شوم در شط مهر و وفا
اما حیف حس من کوچک بود یا که شاید مغلوب پیش زیبایی ها
بخدا خسته شدم
می شود قلب مرا
عفو کنید؟ و رهایم بکنید تا تراویدن از پنجره را درک کنم؟ تا دلم باز شود؟
خسته ام ، درک کنید
میروم زندگیم را بکنم
میروم مثل شما پی احساس غریبم تا باز .شاید عاشق بشوم ...



+نوشته شده در سه شنبه 89 آبان 18ساعت ساعت 1:43 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

                                                    خسته ام دیگر ازین فریاد ها
                                                   خسته از بی مهری و بی دادها

خسته از دلبستگی و یاد ها
خسته از شیرین و از فرهاد ها
خسته ام از این همه دیوانگی
خسته از نادانی فرزانگی

خسته از این دشمنان خانگی
خسته ام ازین همه بیگانگی

خسته ام از گردش چرخِ فلک
خسته از تنهایی و شب های تک

خسته از ایمانم و تردید و شک
خسته از دیو و دَد و دوزو کلک

خسته ام دیگر ازین آوارها
خسته از سنگینی دیوارها

خسته از ظلم و بد و آزارها
خسته از بی یاری بیمارها

خسته ام از تابش مهر و قمر
خسته از نامردمی های بشر

خسته از بی فطرتان بی هنر
خسته ام از خستگی ها، بیشتر…

خسته ام، خسته ام…



+نوشته شده در سه شنبه 89 آبان 18ساعت ساعت 1:39 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

از ترانه های زخمی

تا سکوت عشق

                       خسته ام

از بلند آشنایی

تا سقوط عشق

                      خسته ام

 

خسته ام از واژه ی عشق ُ

جمله ی دوستت دارم

خسته ام از بی همزبان مردن

در این شهر پر از آدم 

خسته ام از دیوارهای این شهر خاطره خواندن

خسته از این سال های بی خاطره ماندن

خسته از تردید و باور

خسته از سنگ و بلور

خسته ام از زیر پای سایه ها مردن

خسته ام از تیغ نور



+نوشته شده در سه شنبه 89 آبان 18ساعت ساعت 1:35 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

چه امید بندم در این زندگانی


که در نا امیدی سر آمد جوانی


سرآمد جوانی و ما را نیامد


پیام وفایی از این زندگانی


آیا در این دنیا کسی هست بفهمد


که در این لحظه چه می کشم ؟ چه حالی دارم؟


چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب خوب خوب


حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد

 



+نوشته شده در دوشنبه 89 آبان 3ساعت ساعت 2:48 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

باد و بارون همنشینم


زخم تنهائی به سینـم


وقت هر غروب دلگیر

 
غم پناه آخرینم

 
من جدا از همه دنیام


دست بی کسی به دستام


توی ساحل امیدام چشم به راه عشــق نشستم.


چشم براه یه مسافر که رو خاکم پا بزاره


منو با قلب شکسته نره تنها جا بزاره


هر کـــی اومــد یه دو روزی خستگی هاشـو به در کرد

 
ساک سبز خاطرات رو بست و آهنگ سفر کرد

 



+نوشته شده در دوشنبه 89 آبان 3ساعت ساعت 2:27 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

<   <<   11   12      >