RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خسته ام

تنها و خسته به دیوار سرد و یخ زده ی اتاقم تکیه زده بودم اشکهایم سرازیر بودند خسته بودم خسته از زندگی از ستاره از شب از او و از او ......


دیگر ادامه ی زندگی برایم هیجانی نداشت دیگر صدای گیتار روح خسته ام را آرام نمیکرد دیگر حوض کوچک مادربزرگ ماهی ای نداشت دیگر شبها به تماشای ستاره ها نمی نشستم دیگر صدای برگهای پاییزی زیر پای رهگذران برایم لذتی نداشت دیگر صدایی نبود دیگر رویایی نبود دیگر آرزویی نبود و دیگر اویی نبود ...
منتظر بودم نمیدانم منتظر چی شاید یک آرامش یک آرامش ابدی آری منتظر بودم منتظر مرگ....
پرنده ی خیالم به سالهای دور گذشته پرواز میکرد به روزهایی که من سرشار از عشق و امید بودم پر از عشق پر از آرزو پر از رویا خدایا چرا آن روزها تمام شدند چرا دیگر از آن آرزوی شاد وپرانرژی خبری نبود چرا تنهای تنها شده بودم ...وای خدایا.....احساس سرمای عجیبی تمام بدنم را دربرگرفت دستانم سرده سرد بودند بی اختیار میلرزیدم پتو را به دورم پیچیدم و به یاد 5 سال قبل افتادم....



+نوشته شده در پنج شنبه 89 آبان 27ساعت ساعت 9:20 صبحتوسط خسته ام | نظرات شما ()