RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خسته ام

یادم میاد که 3 ماه پیش رفته بودم تهران . رفتم بانک ملت کار داشتم وقتی کارم تموم شد سر چهار راه خسرو پل یادگار یه پسری با پدرش نشسته بود که گدایی میکردن پسره تقریبا 16 سالی داشت خیلی لاغر بود و انگار چون همه اش تو افتاب بود پوستش کاملا سوخته بود.پسره پشت به جمعیت نشسته بود و پدرش لباسشو بالا زده بود چون یه غده خیلی بزرگ سرطانی تو کمرش بود که خیلی وحشتناک بود و هر کسی که اونجا رد می شد یه چیزی میزاشت کف دستشون وقتی پسره رو دیدم از تو چشاش می شد فهمید که چه حالی داره یه پسری که تو سن غرور جلو این همه جمعیت لباسش بالا بود و گدایی میکرد یه پولی دادم و  رفتم دو سه بار دیگه هم خودم این پدرو پسرو دیدم تا اینکه یه روز دیدم پسره خودش تنها نشسته بود و لباسش پایین نمی دونم چرا مثل دیوونه ها رفتم پیشش گفتم سلام اما اصلا جواب نمی داد هر چی گفتم سلام حالت خوبه دیدم جواب نمیده یه کارتون پیدا کردم مثل دیوونه ها کنارش نشستم سعی کردم یکم باهام حرف بزنه چون پسر خوبی به نظر می اومد اما فایده نداشت خیلی بد نگاهم میکرد انگار بدش می اومد بلند شدم رفتم تو مغازه یه چیزی براش گرفتم اوردم تا بخوره اما انگار احساس کرده بود دلم می سوزه براش برا همین با اعصبانیت گفت فکر می کنی من گدام پول ندارم؟ تعجب کردم گفتم چی میگی ؟ دیدم از تو جیبش پول زیادی در اورد گذاشت جلوم گفتم این چه کاریه چرا نمیری عمل کنی خیلی غده ات بزرگ شده گفت برو گم شو تا داد نزدم که می خوای پولامو برداری بهش گفتم تو دیوونه ایی من اومدم یکم حرف بزنم باهات گفت بابام اونقدر داره که پول عمل من در بیاد اما منو عمل نمی کنه ؟ گفتم اخه چرا گفت اخه بابام منو به خاطر همین غده سرطانی می خواد چون خوب درامد داره براش ساکت شد اونقدر دلم سوخت که هیچی نتونستم بهش بگم همین جور داشت به ادمایی که کنارش رد میشدن نگاه میکرد خیلی چشاش معنا داشت خیلی نمی دونم خوب میشه نمی دونم بزرگ بشه چی میشه نمی دونم اما برام مهم شده دوست دارم بازم ببینمش توجه کردین گاهی وقتا ادما برای بار اول همین که همدیگرو میبینن بدونه هیچ حرفی احساس نزدیکی می کنن با کسی...

خدایا این چه دنیای آخه از هر طرفش نامردی میبینم حتی از یه گدای سر خیابون؟ کاش لیست تمام بی معرفت و نامرد های دنیا دست من بود تا اسم همشون رو از لیست ادم های دنیا پاک میکردم ای کاش.... ای کاش.... ای کاش....



+نوشته شده در شنبه 90 آبان 21ساعت ساعت 12:3 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

هرکس مرا طلب کند ،مرا می یابد .

 

هر کس مرا یافت ،مرا میشناسد.و هر کس مرا شناخت مرا دوست

دارد و هر کس مرا دوست داشت،عاشق من میشود

 

و هر کس عاشق من شد،من عاشق او میشوم

و هر کس من عاشقش بشوم،او را می کشم و کسی که او را بکشم ،

بر من دیه اش واجب و کسی که دیه

اش بر من واجب شد ،پس خودم خون بهای او میشوم

(حدیث قدسی )


خدایا بکش و راحتم کن خودت بشو خون بهای من



+نوشته شده در شنبه 90 آبان 21ساعت ساعت 11:12 صبحتوسط خسته ام | نظرات شما ()

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .


به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که
عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که
عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که
عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره


 



+نوشته شده در سه شنبه 90 مهر 26ساعت ساعت 6:20 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

                           دل کندن اگر آسان بود فرهاد به جای کوه دل میکند... دلتنگتم رفیق.



+نوشته شده در سه شنبه 90 مهر 26ساعت ساعت 5:57 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

                                       مستم از باده ،که مستی هم بلاست
                                         باده ی عاشق زهر باده جداست
                                  بی وفا ، مستی مگر از باده ی
عشقت نبود
                              کین چنین  دل را شکستی،کین شکستن هم خطاست



+نوشته شده در سه شنبه 90 مهر 26ساعت ساعت 5:48 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

<      1   2   3   4   5   >>   >